از «کاپشن‌ صورتی با گوشواره قلبی» تا خواب ابدی در «تخت‌خواب صورتی»/ این بی‌رحمی‌ها را فراموش نمی‌کنیم

هنوز سوگواری برای دخترک کاپشن‌ صورتی با گوشواره‌های قلبی را فراموش نکرده بودیم که امروز در سکوتی سنگین، چشم دوخته‌ایم به تصویر دخترکی دیگر، همان‌قدر معصوم و آرام که در رخت‌خواب صورتی‌اش نه با رویای عروسک و آغوش مادرش بلکه با صدای انفجار و بوی آوار به خواب ابدی رفته است.
از «کاپشن‌ صورتی با گوشواره قلبی» تا خواب ابدی در «تخت‌خواب صورتی»/ این بی‌رحمی‌ها را فراموش نمی‌کنیم

به گزارش پایگاه خبری بازتاب تبریز، و حالا، باز هم رنگ صورتی … اما این‌بار نه بر تن، که بر تخت‌خوابی کودکانه؛ نه در خیابان، که در اتاقی کوچک با دیوارهای ترک‌خورده و نه در قابِ اشک‌آلودِ یک عکس، که در دلِ یک فاجعه‌ تکراری.

تخت‌خوابی کوچک با ملحفه‌ای صورتی، اکنون غرق در خاک و خون است. لابه‌لای آوار، موهایی ظریف و پریشان بیرون زده‌اند؛ تارهایی تیره، آغشته به خون. چهره‌ای دیده نمی‌شود، هیچ نگاه خیره‌ای، هیچ لبخند بی‌دلیلی؛ فقط سکوت و سنگ و رنگ خون.

دخترک، بی‌آنکه بدانیم که بود، رفته است. شاید حتی نامش را هم هیچ‌گاه نفهمیم. اما تخت‌خوابش به زبان آمده؛ با زبان بی‌صدای خود می‌گوید اینجا کودکی می‌زیست. اینجا دخترکی خوابیده بود، شاید عروسکش را بغل کرده بود، شاید با رویاهایش به خواب رفته بود. ولی آن شب، رویا ناتمام ماند. بی‌آنکه بداند لحظاتی بعد، انفجاری کور و بی‌رحم، همه چیز را ویران خواهد کرد.

آن اتاق تا شب پیش، سرشار از زندگی بود. گوشه‌ی اتاق، شاید دفتر نقاشی‌اش مانده باشد با طرح‌هایی از خورشید، گل و لبخند. تخت‌خواب صورتی‌اش برایش قلعه‌ای بود از خیال‌های کودکانه. اما اکنون همان قلعه، گور بی‌نامی شده است در دل خرابه‌ها.

کسی نمی‌داند اسمش چه بود. شاید «نرگس»، شاید «زهرا» یا «یلدا». اما حتی اگر بی‌نام مانده باشد، این تصویر، تا همیشه نامدار خواهد ماند؛ در حافظه‌ی مادرش، در داغ قلب پدرش و در وجدان زخمی هر انسانی.

در این تصویر، فقط یک بدن نیست که زیر آوار مانده؛ بخشی از انسانیت، بخشی از کودکی، بخشی از رؤیایی که هیچ‌گاه فرصت پرواز نیافت، زیر همان آوار دفن شده است.

 

از «کاپشن‌ صورتی با گوشواره قلبی» تا خواب ابدی در «تخت‌خواب صورتی»/ این بی‌رحمی‌ها را فراموش نمی‌کنیم

عروسکی که دیگر مادر ندارد …

باد آرامی روی ویرانه‌ها می‌وزد. هنوز خورشید طلوع نکرده، اما هوا روشن است…سکوتی سنگین، هوا را بلعیده و تنها صدای خفیف وزش خاک از لابه‌لای آجرهای شکسته به گوش می‌رسد. در میان این صحنه‌ غم‌انگیز، چیزی توجه را جلب می‌کند؛ در میانه‌ی سکوتی پر از فریاد، عروسکی کوچک روی زمین افتاده است؛ خیره به آسمانی که دیگر برایش آبی نیست. خاک، خون و تکه‌های آوار اطرافش را فرا گرفته‌اند. در چند قدمی‌اش، دیوارهای یک خانه که زمانی مأوای عشق و آرامش بود، اکنون زیر خروارها آجر و آهن خم شده‌اند؛ و شاید زیر همان آوار، دختربچه‌ای آرمیده باشد که روزی با همین عروسک، دنیایش را می‌ساخت.

این تصویر، روایتگر فاجعه‌ای‌ست که در پی حمله هوایی رژیم صهیونیستی به یکی از مناطق مسکونی کشور رخ داد؛ حمله‌ای که نه پادگان نظامی را هدف گرفت و نه تهدیدی استراتژیک را، بلکه مستقیماً جان غیرنظامیان بی‌گناه، به‌ویژه کودکان معصوم را نشانه رفت. کودکان، بی‌آنکه بدانند جنگ چیست، قربانی آن شده‌اند؛ بی‌آنکه حتی فرصت فهمیدن دشمن و دلیل این خشونت را داشته باشند.

همیشه می‌گفتند مادر عروسک‌ها، کودکان‌اند. آن‌ها هستند که برایشان اسم می‌گذارند، نازشان را می‌کشند، به آن‌ها غذا می‌دهند، کنارشان می‌خوابند. اما حالا مادر نیست… دیگر صدایی نیست که زمزمه کند: «عروسک قشنگ من …» دیگر دستی نیست که موهایش را شانه بزند.

عروسک، در دل آوار مانده، شاید هنوز منتظر بازگشت دختربچه‌ای‌ است که هیچ‌گاه بازنخواهد گشت.

 

می‌گویند آن شب، حمله بی‌هشدار آمد. موشک‌ها به خانه‌هایی نشستند که صدای خنده‌ی کودکانه از پنجره‌شان به بیرون می‌آمد، با لحن معصومانه‌ای که هیچ معنایی از جنگ نمی‌دانست. او نمی‌دانست «تهدید امنیت ملی» چیست، نمی‌دانست «اختلال در موازنه قدرت منطقه‌ای» یعنی چه. فقط بلد بود بخندد، بازی کند و با عروسکش حرف بزند.

و حالا، هیچ‌کس نمانده که پاسخ دل‌بستگی این عروسک را بدهد. او تنها مانده، خاموش و غم‌زده، گواهی خاموش از جنایتی که واژه‌ها از شرح آن ناتوان‌اند.

این روایت، فقط یک قاب نیست. فریادی است که نه از گلوی عروسک، بلکه از وجدان هر انسان بیداری برمی‌خیزد؛ از قلب مادری که فرزندش را در میان آوار یافت از چشمان پدری که دیگر چیزی برای گفتن نداشت، فقط نگاه می‌کرد.

آیا دنیا خواهد شنید؟ آیا جهانی که مدام از حقوق بشر و کودکان حرف می‌زند، به این عروسک هم فکر خواهد کرد؟ یا باز هم عکس‌ها، در میان هزاران تصویر دیگر، بی‌صدا و بی‌اثر عبور خواهند کرد؟

در جهانی که هر روز از عدالت و انسان‌دوستی سخن گفته می‌شود، مرگ یک کودک، آن هم در آغوش خانه‌اش، نه تنها یک تراژدی انسانی، بلکه هشداری است برای تمامی وجدان‌های بیدار.

 

از «کاپشن‌ صورتی با گوشواره قلبی» تا خواب ابدی در «تخت‌خواب صورتی»/ این بی‌رحمی‌ها را فراموش نمی‌کنیم

از «کاپشن‌ صورتی با گوشواره قلبی» تا خواب ابدی در «تخت‌خواب صورتی»/ این بی‌رحمی‌ها را فراموش نمی‌کنیم

اسباب‌بازی‌هایی که دیگر صاحب ندارند

خانه‌ای ویران شده، اما سکوتش از هر فریادی بلندتر است. در میان خروارها خاک و آهن و شیشه شکسته، گوشه‌ای هست که چشم را نگه می‌دارد جایی که تکه‌هایی از زندگی از میان مرگ بیرون زده‌اند: یک کتاب داستان پاره و خاکی، یک ماشین اسباب‌بازی کوچک، و یک توپ پاره، همه افتاده‌اند کنار هم؛ خاموش، غمگین و تنها.

این‌ها فقط اشیاء نیستند. این‌ها بازمانده‌های کودکانی هستند که روزی با هیجان از صفحات کتاب، قصه‌ قهرمانان را می‌خواندند. کودکانی که با همان عروسک‌ها نقش مادر و فرزند بازی می‌کردند. با همان مدادها نقاشی می‌کشیدند: خانه‌ای با سقف قرمز، خورشید و دو آدم‌ کوچولو که دست هم را گرفته‌اند.

اما حالا همه‌چیز در هم شکسته. انگار کسی قصه را نیمه‌کاره رها کرده و از صفحه بیرون رفته. عروسک بی‌صاحب مانده، ماشین اسباب‌بازی خاموش است و مداد، برای همیشه از نوشتن بازمانده.

هیچ فریادی در این تصویر نیست اما همه‌چیز فریاد می‌زند: از بی‌عدالتی و بی‌گناهی.

کودکی در این خانه‌ی ویران دیگر وجود ندارد؛ اما رد پایش، هنوز میان این اشیای خاک‌خورده زنده است. این‌ها آخرین نشانه‌های یک زندگی کوچک‌اند که نابود شد، بی‌صدا، بی‌خبر و بی‌رحم.

 

از «کاپشن‌ صورتی با گوشواره قلبی» تا خواب ابدی در «تخت‌خواب صورتی»/ این بی‌رحمی‌ها را فراموش نمی‌کنیم

روایت یک قهرمان کوچک: امیرعلی امینی شهید شد اما شکست نخورد

امیرعلی امینی، نوجوانی از جنس افتخار و تلاش. عضو تیم‌ملی نونهالان تکواندوی ایران. کسی که مدال‌ها را با عرق پیشانی به‌دست می‌آورد نه با خشونت. کسی که به‌جای آموختن نفرت در باشگاه، احترام و رقابت سالم را تمرین می‌کرد. اما امیرعلی، در خانه‌اش در حمله‌ی بزدلانه‌ی رژیم صهیونیستی، به شهادت رسید.

او روی تشک مبارزه نیفتاد، بلکه زیر آوار افتاد؛ نه به‌خاطر خطا، بلکه به‌خاطر جنایتی کور. نه در رقابت با حریف، بلکه در قربانی‌شدن به‌دست دشمنی بی‌چهره که کودکی را نمی‌فهمد، انسانیت را نمی‌شناسد و قهرمانی را تحقیر می‌کند.

امیرعلی در میدان افتخار بزرگ شد. تمرین‌های فشرده، اردوهای ملی، رویاهای طلایی‌اش را در دل داشت. شاید در ذهنش مسابقات جهانی را می‌دید. شاید به روزی فکر می‌کرد که پرچم ایران را بالا ببرد و نامش را بلند بخوانند.

اما نامش امروز طور دیگری خوانده شد: شهید امیرعلی امینی.

او حالا دیگر قهرمان یک تیم نیست، قهرمان یک ملت است. قهرمانی که مدال خون را بر سینه زد. کسی که دشمن از درک جایگاهش عاجز ماند، پس خانه‌اش را ویران کرد.

امیرعلی رفت، اما راهش ماند؛ یادش نه در سالن ورزش، بلکه در وجدان بیدار یک ملت خواهد ماند.

ای کاش جهان، پیش از آنکه دیر شود، بفهمد: قهرمانان واقعی، کودکانی هستند که پیش از شکفتن، پرپر می‌شوند.

 

از «کاپشن‌ صورتی با گوشواره قلبی» تا خواب ابدی در «تخت‌خواب صورتی»/ این بی‌رحمی‌ها را فراموش نمی‌کنیم

روایت خانواده‌ای که با هم رفتند: پرهام، پرنیا و پدر و مادرشان

شب، آرام آغاز شد. مثل تمام شب‌های دیگر. کسی فکر نمی‌کرد قرار است آفتاب طلوع نکرده فردا، آخرین صفحه‌ یک خانواده باشد؛ آخرین لحظه‌ی لبخند، آخرین شام دورِ سفره‌ی ساده، آخرین آغوش. اما جنگ، هشدار نمی‌دهد و مرگ، گاهی بی‌دلیل‌تر از همیشه در می‌کوبد.

پرهام عباسی، کودکی در آغاز راه. هنوز در آستانه‌ شکوفایی با آینده‌ای پر از رویا.

کنار او، خواهرش پرنیا عباسی متولد ۱۳۸۰؛ شاعری آرام و معلمی مهربان. کسی که زبان انگلیسی را به کودکان می‌آموخت کسی که با کلمات زندگی می‌کرد و با شعر، به دنیا معنا می‌داد.

در همان خانه‌ای که صدای خنده‌شان می‌پیچید، پدر و مادرشان هم بودند؛ پناهشان، ریشه‌شان، دلگرمیِ هر روزشان.

اما هنوز آفتاب طلوع نکرده خانه‌شان هدف موشک‌های رژیم صهیونیستی قرار گرفت و در یک لحظه، تمام این خانواده یعنی پرهام، پرنیا، پدر و مادر، همه با هم شهید شدند.

هیچ دیالوگی باقی نماند. هیچ خداحافظی، هیچ جمله‌ نیمه‌تمام، فقط سکوت، آوار و چهار نفر در قاب عکس که دیگر برای همیشه بی‌صدا نگاه خواهند کرد.

پرنیا، شاعری که شاید در دفترش آخرین شعر نیمه‌کاره مانده باشد. شاید واژه‌ای مانده باشد که هنوز ننوشته بود: واژه‌ای برای «مرگ»، برای «خانه»، برای «مادر».

و حالا خودِ او، شعری شده است در دل تاریخ؛ شعری که با خون نوشته شد، نه با جوهر.

پرهام، کودکی که شاید برای آینده‌اش آرزوها داشت، شاید شوقِ رانندگی داشت، شاید عاشق موسیقی بود یا فیلم ساختن. اما دیگر فردایی نبود.

این خانواده با هم زندگی کردند، با هم رفتند و اکنون با هم در دل تاریخ جا گرفتند. نه به‌عنوان آمار، نه صرفاً «چهار نفر در حمله موشکی»، بلکه به‌عنوان یک روایت انسانی؛ یک خانه‌ی پرنور که خاموش شد.

اما ما باید آن نور را به یاد بسپاریم. باید پرنیا را با شعرهایش زنده نگه داریم، پرهام را با لبخندهایش و این خانواده را با نام‌شان که تا ابد بر پیشانی حقیقت خواهد درخشید.

روایتی برای ۳۰ کودک؛ برای آن‌هایی که رفتند، و آن‌هایی که هنوز زیر آوار مانده‌اند 

۳۰ کودک اما ۳۰ لبخند خاموش‌شده، ۳۰ رؤیای ناتمام و ۳۰ قلب کوچک که دیگر نمی‌تپد.

از میان این ۳۰ فرشته، تعدادی هنوز حتی زبان باز نکرده بودند. کودکانی زیر یک‌سال، نوزادانی که هنوز “مامان” را به درستی نمی‌توانستند بگویند. چه کسی می‌تواند باور کند که چنین بی‌گناهانی در آغوش خانه‌ی خود، هدف آتش و آوار قرار بگیرند؟

در میان این آمار، عددی هست که از خودِ مرگ هم سهمگین‌تر است: ۱۰ کودک هنوز زیر آوار هستند.

خانه‌شان، همان جایی که باید پناه‌شان باشد، حالا زندان بی‌نوری‌ است که سقفش فرو ریخته و دیوارهایش بر آرزوهاشان نشسته‌اند.

هیچ‌کس نمی‌داند آیا هنوز صدای ضعیفی در دل آوار هست یا نه، آیا دستی هنوز تلاش می‌کند خود را از زیر خاک بیرون بکشد، آیا عروسکی هنوز در بغل کودکی گیر کرده؟

ساختمانی که اکنون تلی از خاک است پیش از آن، پر بود از زندگی. ۲۰ کودک آنجا بودند؛ صدای خنده، بازی، جیغ‌های شاد کودکانه. حالا، از آن جمع کوچک، تنها ۱۰ تن باقی مانده‌اند… زیر سنگ، خاک، آجر و بی‌خبری.

عددها را می‌گوییم اما فراموش می‌کنیم که هر عدد، یک اسم داشت، یک مادر، یک پدر، یک رویا.

شاید یکی‌شان عاشق نقاشی بود، یکی دیگر می‌خواست وقتی بزرگ شد، دکتر شود. شاید آن نوزاد کوچک، تنها آرزویش لمس دوباره‌ی آغوش مادر بود…

این کودکان نه در جبهه بودند، نه در سیاست، نه در تصمیم‌گیری‌های جنگ و صلح. آن‌ها فقط می‌خواستند زندگی کنند، مثل همه‌ی کودکان دنیا.

و حالا ما مانده‌ایم با اسامی ناتمام،  با عکس‌هایی که دیگر کسی در آن لبخند نمی‌زند.

و حالا ما مانده‌ایم…

ما مانده‌ایم با دل‌هایی شکسته با عروسک‌هایی بی‌صاحب، با تخت‌خواب‌هایی که دیگر کسی در آن نمی‌خوابد و با رؤیاهایی که پیش از پرواز، ساقط شدند.

اما اگر وجدان هنوز زنده است، اگر انسانیت هنوز معنا دارد، باید این دردها روایت شوند. باید نام پرهام‌ها و پرنیاها، امیرعلی‌ها و نوزادانی که حتی حرف زدن نیاموخته بودند، زنده بماند. نه برای انتقام، که برای آگاهی. نه برای تکرار خشونت، که برای پایان دادن به آن. تا شاید روزی کودکان این سرزمین، تنها از کتاب‌های داستان، معنی جنگ را بفهمند نه از خاطره‌ی خانه‌ای که دیگر نیست.

جلاد کودک‌کش صهیونیست می‌گوید ما با مردم ایران کاری نداریم!!! پس این کودکان بی‌گناه احتمالا سردار و سرلشکر بودند و ما نمی‌دانستیم! 

 

از «کاپشن‌ صورتی با گوشواره قلبی» تا خواب ابدی در «تخت‌خواب صورتی»/ این بی‌رحمی‌ها را فراموش نمی‌کنیم

این پایان ماجرا نیست؛ این آغاز یادآوری است.

ما فراموش نخواهیم کرد و هرگز نخواهیم بخشید.

 

این خون‌های پاک بی‌گناهانی که در دل تاریکی ویرانه‌ها به شهادت رسیدند، نه تنها در تاریخ ثبت شده‌اند، بلکه در وجدان بیدار ما حک شده‌اند. این ضربه‌ها، زخمی عمیق بر قلب ملت ماست؛ زخمی که هرگز التیام نخواهد یافت مگر با عدالت و انتقام حق‌طلبانه.

ما فرزندان این خاک مقدس، با اشک‌هایمان سوگواریم و با عزم راسخ، پیمان می‌بندیم که حق را بازخواهیم ستاند.

انتقام ما، نه از سر نفرت و خشونت کور، بلکه از سر عشق به میهن، به عدالت و به یاد شهیدان مظلوم خواهد بود.

روزی خواهد رسید که عدالت پیروز و ظلم سرنگون شود. روزی خواهد آمد که خون این کودکان، این مادران و پدران شهید به ثمر بنشیند و حق مظلومان را احیا کند.

تا آن روز ما بیداریم، مقاومیم و ایستاده‌ایم و این عهدی است که هرگز شکسته نخواهد شد. ما انتقام خواهیم گرفت؛ برای مظلومیت، برای خون، برای خاموش‌شدن رؤیاها.

ما انتقام خواهیم گرفت؛ برای عروسکی که کنار آوار در سکوت، خیره شد به آسمان. برای دخترکی که در تخت‌خواب صورتی‌اش به خواب ابدی فرو رفت، بی‌آن‌که رؤیایش را کامل کند.

ما انتقام خواهیم گرفت؛ برای امیرعلی امینی، قهرمان کوچک ایران که کمربند افتخارش هنوز بر دیوار مانده اما خودش دیگر نیست.

ما انتقام خواهیم گرفت؛ برای پرنیا عباسی، معلمی مهربان، شاعری روشن‌ضمیر و برادرش پرهام که با پدر و مادرشان، یک‌جا پر کشیدند؛ خانواده‌ای که با هم شهید شدند، بی‌آن‌که حتی فرصت وداع داشته باشند.

ما این نام‌ها، تصاویر، این خون‌ها و این قصه‌های ناتمام را از یاد نخواهیم برد و به آنها که گمان می‌کنند این صداها در ویرانه‌ها خاموش می‌شود، می‌گوییم: ایران، هرگز زخم‌هایش را فراموش نمی‌کند، ما انتقام خواهیم گرفت؛ نه از سر کینه که برای حق و نه با فریاد که با ایمان.

و این خون‌های پاک، عدالت و خونخواهی را به بلندای  فریاد می‌زنند؛ همچون خون علی اصغر(ع) شهید که خونش همچنان در تارک تاریخ می‌جوشد …/ایسنا

انتهای پیام/

لینک کوتاه خبر:

http://baztabtabriz.ir/?p=15378

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

شانزده − دوازده =

  • جدیدترین
  • داغ ترین ها
  • پربازدیدترین ها